انسان اصالتاً موجودی است اجتماعی و جاذبه اجتماعی رشد کودک، پایه و اساس زندگی انسانی او را تشکیل میدهد (مک کوبی و مارتین، 1983). طبعاً فرزند انسان از همان کودکی توانایی برقراری ارتباط و قابلیتهای یک زندگی اجتماعی را دارد. در این میان نقش پدر و مادر بسیار حیاتی است و کودک روابط اجتماعی خود را از پدر و مادر میآموزد (سیمونس و کونجر، 2007). موضوع ارتباط والدین و فرزندان سالها نظر صاحب نظران و متخصصان تعلیم و تربیت را به خود جلب نموده است. خانواده نخستین پایگاهی است که پیوند بین کودک و محیط اطراف او را به وجود می آورد. کودک در خانواده پندارهای اولیه در باره جهان و همچنین، شیوه های سخن گفتن و هنجارهای اساسی رفتار را فرا گرفته و نگرشها، اخلاق و روحیات خود را شکل می دهد و به عبارتی اجتماعی می شود (هرگنهان و آلسون، 2003). هر خانواده شیوه خاصی را تحت عنوان شیوه های فرزندپروری در تربیت فرزندان خویش به کار می گیرد که متأثر از عوامل متفاوتی از جمله عوامل فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی است (هاردی و همکاران، 1993).
تحقیقات نشان داده اند که برخی از گرایشهای تربیتی والدین با پیدایش رفتارهای غیرانطباقی کودکان رابطه دارد (وبستر و دیگران، 1994). شیوه های انضباطی والدین غالباً بر حسب تعامل بین دو بعد رفتاری آنها، در تغییر است. بعد نخست به بررسی رابطه عاطفی با کودک می پردازد و حدود آن از رفتاری پاسخده، پذیرا و کودک محور آغاز می شود و به رفتاری بی توجه و طرد کننده که مرکزیت آن بر نیازها و امیال والدین گذاشته شده است، ختم می شود. بعد دوم، کنترل والدین بر کودک را در بر می گیرد و از رفتاری محدود کننده و مطالبه کننده تا روشی آسان گیر و بی ادعا متغیر است و در آن برای رفتار کودک، محدویتهای مختصری منظور شده است.
از ترکیب این دو بعد مهم یعنی «پذیرش در برابر طرد شدن» و «سختگیری در برابر آسان گیری» الگوهای قاطع و اطمینان بخش، خودکامه و مستبد، و سهل گیر و بی بند و بار شکل می گیرند. والدینی که به طور مستمر کودکان و نوجوانان خود را مورد حمایت قرار میدهند، با آنان گرم و صمیمی هستند و کنترل منطقی و متعادلی را اعمال میکنند، در فرزندان خود اشتیاق ابراز رفتارهای اجتماعی قابل قبولی را ایجاد میکنند و نیز زمینه مساعدی برای بروز تواناییها و قابلیتهای کودکان و نوجوانان خود را فراهم میآورند. برعکس والدین محدود کننده و طرد کننده، با محدود ساختن شایستگیهای کودکان خود، آنان را از به تجربه در آوردن توانمندیهایشان محروم میکنند. با گذشت زمان این گروه از کودکان و نوجوانان، کم کم به این باور میرسند که بدون کمک والدین نمیتوانند با موضوعات و مسائل زندگی به طریق صحیح و مؤثر رو به رو شوند. چنین باوری در آنان احساس ترس و اضطراب را به وجود میآورد (فولادی، 1383). پژوهشهای مک کوبی و مارتین (1983) نشان داده است که پذیرش کودک از جانب والدین و پاسخگو بودن آنها، پیشبینی کننده کفایت اجتماعی، پیشرفت تحصیلی و سلامت روانی کودک در آینده است و فقدان پاسخگویی والدین در برابر کودک، نتایج منفی در رشد آینده او داشته و منجر به کنارهگیری، پرخاشگری و کمبود توجه در کودک میگردد.
به منظور پرورش کودک اجتماعی، باید از همان ابتدا به نیازهای او پاسخ داده و برای این منظور، نیازهای اجتماعی او را شناخته و اگر کودکی دارای ناتوانی ذهنی باشد، وظیفه والدین نیز به مراتب سنگین تر خواهد بود. بنابراین یاددهی و اجتماعی کردن چنین فرزندانی با مشکلات ویژهای روبروست که صبر و حوصله بیشتری را لازم دارد. از این رو سبکهای فرزند پروری برای تربیت این کودکان از اهمیت بیشتری برخوردار میباشند. آموزش روابط سالم و مناسب آنها با جامعه به ویژه خانواده و همسالان و دوست یابی آنها به موفقیت های تحصیلی و به علاوه تغییر دادن نگرش این کودکان نسبت به خود و دیگران، تنها در صورت شناخت دقیق ویژگیهای آنها امکان پذیر است.
با توجه به موارد مطرح شده، کودکان آهسته گام در فرایند رشد اجتماعی با دشواری هایی مواجه می باشند (راقبیان، اخوان تفتی و حجازی، 1391). آگاهی نسبت به ویژگیهای این کودکان لزوم انجام این پژوهش را فراهم آورد.
1-2. بیان مسأله
رشد اجتماعی، یکی از جنبه های مهم رشد انسان است. ذاتی بودن زندگی جمعی در انسانها ضرورت تماس با دیگران و نیز توجه به این جنبه از رشد را به عنوان امری گریزناپذیر جلوه می دهد. اکتساب مهارت های اجتماعی، محور اصلی رشد اجتماعی، شکل گیری روابط اجتماعی، کیفیت تعامل های اجتماعی، سازگاری اجتماعی و حتی سلامت روانی فرد به شمار می آید. کسب مهارتهای اجتماعی برای کودکان، بخشی از اجتماعی شدن آنان است. در فرایند اجتماعی شدن، هنجارها، مهارت ها، ارزش ها، نگرش ها و رفتار فرد شکل می گیرد تا به نحو مناسب و مطلوبی، نقش کنونی یا آتی خود را در جامعه ایفا کند )تئودورو و همکاران، 2005). اسلامرسکی و دان (1996) اجتماعی شدن را فرایندی می دانند که کودکان را قادر می سازد تا رفتار دیگران را درک و پیش بینی کنند، رفتار خود را کنترل و تعامل با دیگران را تنظیم کنند. پارکر و اسلبی (1983؛ به نقل از بهرامگیری،1380) سازگاری اجتماعی را مترادف با مهارت های اجتماعی می دانند. از نظر آنان، مهارت اجتماعی عبارت است از توانایی ایجاد ارتباط با دیگران در زمینه اجتماعی معین به گونه ای که در عرف جامعه پذیرفته و ارزشمند باشد.
مهارتهای اجتماعی به رفتارهای فراگرفته مطلوبی اشاره دارد که فرد را قادر می سازد با دیگران رابطه مطلوبی داشته و از واکنش های نامعقول اجتماعی خودداری کند. مهارتهای اجتماعی طیف گسترده ای از رفتارها از قبیل توانایی شروع ارتباط موثر و مناسب با دیگران، ارائه پاسخ های مفید و شایسته، تمایل به رفتارهای سخاوتمندانه، همدلانه و یاری گرانه، پرهیز از تمسخر، قلدری و زورگویی به دیگران را شامل می شود (ماتسون و دیگران، 2000). بررسی های متعدد نشان می دهند که کمبود مهارتهای اجتماعی تأثیر منفی بر کارکرد تحصیلی دانش آموزان دارند (ری و الیوت، 2006)، در روابط بین فردی و حوزه های رفتاری- عاطفی مشکل ایجاد می کند (مریل و گیمپل، 1998؛ به
نقل از راندی و میشل،2008)، مشکلات یادگیر ی را تشدید می کند، مانع پیشرفت کودک شده و سرانجام منجر به عواقب نامطلوب در دوران تحصیل می گردد. سازگاری دانش آموزان را کاهش می دهد (اوا، 2003) و دانش آموزان را با ناتوانی در تمامی امور مواجه می کند (هایت و فیلر،2007). همچنین در دانش آموزانی که قادر به انجام خواسته های کلاسی نیستند، احساسهای ناخوشایندی از عدم کفایت، اضطراب، کاهش انگیزش و ناسازگاری های رفتاری تولید می کنند (لوین و بارینگر ،2008).
با وجود اهمیت فزاینده مهارتهای اجتماعی در رشد و تحول کودکان، فراگیری این مهارت در همه کودکان، به شکل یکسانی صورت نمی گیرد. کودکان آهسته گام اغلب فاقد مهارتهای اجتماعی ضروری برای تعاملات مثبت و هدفمند هستند. این مسأله ممکن است باعث شود این دانش آموزان توسط همسالان عادی کمتر مورد پذیرش قرار بگیرند. این دانش آموزان نیاز دارند تا مهارتهای اجتماعی را به طور سازمان یافته آموزش ببینند. این مهارتها باید در موقعیت های طبیعی به منظور تسهیل تعمیم دهی به موقعیت های مختلف آموزش داده شوند (گرشام، 2000). خانواده و نهادهای اجتماعی دیگر مانند مدرسه، مهمترین عامل اجتماعی شدن به شمار می آیند که در قالب ارزش ها و هنجارهای اجتماعی بررسی می شوند (به پژوه و همکاران، 1389).
ارتباط والدین و فرزندان از جمله موارد مهمی است که سالها نظر صاحبنظران و متخصصان تعلیم و تربیت را به خود جلب کرده است. فرزند پروری به روشها و رفتارهای ویژه ای گفته می شود که جداگانه یا در تعامل با یکدیگر بر رشد کودک تأثیر می گذارند. در واقع پایه و اساس شیوه فرزند پروری، مبین تلاش های والدین برای کنترل و اجتماعی کردن کودکانشان است (بامریند،1991). منظور از سبک های فرزند پروری، روشهایی است که والدین برای تربیت فرزندان خود بکار میگیرند و بیانگر نگرشهایی است که آنها نسبت به فرزندان خود دارند و همچنین شامل معیارها و قوانینی است که برای فرزندان خویش وضع میکنند (لویز و لامب،2003؛ رانک و روبرتس،2003)
تحقیقات معاصر در مورد شیوه های فرزندپروری از مطالعات بامریند بر روی کودکان و خانواده های آنان نشأت گرفته است. بامریند با رویکردی تیپ شناختی بر ترکیب اعمال فرزندپروری متفاوت تأکید می کند. تفاوت در ترکیب عناصر اصلی فرزندپروری (مانند گرم بودن، درگیر بودن، درخواست های بالغانه، نظارت و سرپرستی) تغییراتی در چگونگی پاسخ های کودک به تأثیر والدین ایجاد می کند (دارلینگ،2007). شیفر بر اساس مشاهدات تعاملات کودکان 1 تا 3 ساله با مادران آنها یک طبقه بندی مبتنی بر دو جنبه رفتار والدینی یعنی آزادی- کنترل (سهل گیری در مقابل سخت گیری) و سردی- گرمی (پذیرش در مقابل طرد شدن) را ارائه کرده و نتیجه گرفته که مادران پذیرنده یا طرد کننده می توانند سخت گیر یا آسان گیر باشند (لایبل،2002).
یکی از ناتوانیهای عمده کودکان که استرس زیادی برای والدین ایجاد می کند، وجود کودک آهسته گام است. طبق تعریف، آهسته گام، عبارت است از رشد ناقص ذهن که شخص را در تطابق یا سازش با محیط خود ناتوان می کند؛ به طوری که بدون نظارت و کمک دیگری، قادر به زندگی نیست، (تردگلد، 2000). براساس تحقیقات، در هر جامعه حدود 1 تا 3 درصد جمعیت را افراد کم توان ذهنی تشکیل می دهند (سادوک،2003؛ نقل از رستمی، 1388). تولد چنین کودکانی در خانواده، همراه با استرس است. والدین این کودکان، با مسائل زیادی همچون مشکل پذیرش ناتوانی فرزند، خستگی ناشی از پرستاری و مراقبت، مسائل مربوط به اوقات فراغت، مشکلات مالی، مسائل پزشکی، آموزشی و توانبخشی مواجه هستند (وایتر،2003).
مسأله کودکان استثنایی و رسیدگی بیشتر به وضعیت بهداشت روانی آنان و خانواده هایشان، در سالهای اخیر به عنوان یکی از موضوعات مهم، اذهان جهانیان را به خود معطوف کرده است و چندین روز به عنوان روز جهانی بزرگداشت این افراد نامگذاری شده است تا اهمیت آنان در اجتماع مشخص تر شده و به رفع مشکلاتشان کمک شود (یکتاخواه، 1388). هر چند والدین در مواجهه با تولد فرزندان براساس ویژگیهای خاص خود و نیز محیط پیرامون خود، واکنشهای گوناگونی نشان می دهند و به ندرت، می توان این واکنشها را پیش بینی کرد، اما واکنش والدین کودکان آهسته گام، پیش بینی پذیر است که شامل احساس گناه، احساس خشم، حمایت افراطی، مشکلات بین فردی و مسائل زناشویی می شود (وایتر، 2003). ممکن است شیوه های تربیت فرزندان در این خانواده ها متفاوت باشد و والدین کودکان استثنایی از روش های متفاوتی نسبت به والدین کودکان عادی استفاده نمایند ولی در نهایت اتخاذ هر نوع سبک و شیوه ی فرزند پروری، نه تنها تأثیری بر سلامت روانی کودکان، بلکه بر والدین نیز خواهد گذاشت (گرجی و محمودی، 1391).
. Maccoby & Martin
. Simons & Conger
. Hrgenhan & Alson
. Hardy
. Webster
. authoritative
. authoritarian
. harmonious
. Teodoro
. Slomoswski & Dann
. Parker & Slobby
. Matson
. Ray &Elliott
.Mrial & Gimpel
. Randy & Michelle
. Eva
. Hyatt &Filler
. Levine &Barringer
Gresham.
. Parenting
.Bamriand
. Lewis & Lamb
. Renk & Roberts
. Darlying
.Shifer
. Laible
.Terdgold
. Sadock
.Wayter
این اختلال همیشه مورد توجه بوده است و روش های درمانهای زیادی، از جنبه های متفاوتی برای مواجهه با این اختلال مورد بررسی قرار گرفتهاند. با این وجود، اغلب به صورت یک دوره بالینی مزمن مشاهده می شود و 39%تا15% از موارد ممکن است یک سال پیش از شروع علائم همچنان افسرده باشند یعنی علائم آنها با معیارهای اختلال افسردگی اساسی مطابقت کند (برتی و سرونی،1984) و 22% موارد بعد از 2 سال همچنان افسرده باقی بمانند (کلر و همکاران،1984).
در این میان عوامل زیادی در شکل گیری و تداوم افسردگی نقش دارند که میتوان به نقش سرمایه روانشناختی تأکید کرد. این مفهوم به عنوان سازهی مفهومی از روانشناسی مثبتگرا میباشد که با ویژگیهایی از قبیل باور فرد به تواناییهایش برای دستیابی به موفقیت، داشتن پشتکار در دنبال کردن اهداف، ایجاد اسنادهای مثبت درباره خود و تحمل کردن مشکلات تعریف می شود ( فرد لوتانز و کیله لوتانز و برت لوتانز،2004). هم چنین برخوردار بودن از سرمایه روانشناختی افراد را قادر میسازد تا در برابر موقعیتهای استرسزا بهتر مقابله کرده، کمتر دچار تنش شده، در برابر مشکلات از توان بالایی برخوردار شوند، به دیدگاه روشنی در مورد خود رسیده و کمتر تحت تأثیر وقایع روزانه قرار میگیرند لذا دارای سلامت روانشناختی بالقوهای نیز هستند (روبینز واترز، ماش، ساککیوپه،1994).
امروزه هم بخش عظیمی از اشکال بیماریها (اعم از روانی، جسمانی) در کشورهای در حال توسعه در ارتباط شدید با عوامل و مدلهای اجتماعی رابطه قوی دارند (سازمان بهداشت جهانی، 2001). اثرات این عوامل در درازمدت کارایی خود را نشان میدهند، مشکلاتی چون فقر، شکست در تحصیلات، زندگی در محیط فیزیکی نامناسب، سطوح بالای عدم امنیت در جامعه (مثل خشونت، تصادفات) و مسائلی چون حوادث منفی زندگی از جمله جدایی از والدین، از دست دادن کار یا مهاجرت اجباری که از عوامل اجتماعی هستند، تأثیرات زیادی بر سلامتروانی افراد دارند (هارفام،2004).
تحقیقات نشان دادهاند که سرمایه اجتماعی بالاتر با انسجام اجتماعی بیشتر به بهبود شرایط بهداشت روانی جامعه کمک می کند (کاواچی، کندی، لوچنر، پروتو،1997).
جامعه برای تربیت دانشجویان که مستعدترین گروه اجتماعی محسوب میشوند هزینه های کلان معنوی و مادی را متحمل می شود و به همین دلیل هرگونه اختلال در سلامت و جسم دانشجو تهدیدی بر این سرمایه گذاری است چرا که دانشجویان هر کشور متضمن سازندگی آن سرزمین هستند و سلامت جسم و روان تکتک آنان اثر بسیار مهمی در آینده آن کشور دارد. افسردگی در بین دانشجویان می تواند در کسب مهارت های اجتماعی و تکامل شخصیت اختلال ایجاد کند، و از میزان موفقیت و پیشرفت تحصیلی آنان بکاهد و آنها را از رسیدن به جایگاه ویژهای که انتظار دارند و در واقع شایسته آن هستند باز دارد. و در موارد شدید موجب شکست و ناکامی در زندگی شده، و باعث اختلال در پیشرفت جامعه و عواقب ناشی از آن شود) شمشیری نظام، کافیان تفتی، انصاری، 1383(. این مطالعه در جهت بررسی نقش سرمایه روانشناختی و اجتماعی در شکل گیری و تداوم افسردگی در بین دانشجویان صورت گرفته است.
افسردگی اختلالی است که با کاهش انرژی و علاقه، احساس گناه، اشکال در تمرکز، بیاشتهایی و افکار مرگ و خودکشی مشخص می شود و با تغییر در سطح فعالیت، تواناییهای شناختی، تکلم، وضعیت خواب، اشتها و سایر ریتمهای بیولوژیک همراه است؛ که به اختلال در عملکرد شغلی، روابط اجتماعی و بینفردی منجر می شود این بیماری با احساس یأس و ناامیدی، ناراحتی، فقدان هر گونه انگیزه و امید و کاهش سطح اعتماد به نفس و بدبینی همراه است (کاپلان و سادوک،2007).
25% زنان و 12% مردان یک دوره افسردگی اساسی را در طول عمرشان تجربه می کنند. از سویی در مورد علتشناسی افسردگی به عوامل مختلفی تأکید شده است از جمله کژکاری و عدم تعادل در واسطههای مغز، هورمونها، نقص در هویت، اشکال در پردازش اطلاعات و روابط مختل خانوادگی (نوری، 1384).
در بین عوامل موثر در شیوع و ابتلا به افسردگی و پیامدهای آن، میتوان به نقش شبکه های اجتماعی و به تبع آن سرمایه اجتماعی اشاره نمود. در این راستا، یک مطالعه بر روی 700 آمریکایی آفریقاییتبار نشان میدهد بین سرمایه اجتماعی و اضطراب و افسردگی رابطه تنگاتنگی وجود دارد به این معنی که افراد افسرده به دلیل وضعیت روانشناختی خویش از اعتماد بینفردی پایین و شبکه های اجتماعی نازل و روابط محدود به عنوان سرمایه اجتماعی برخوردارند (کاترونا و راشل، هلسینگ،2000 توضیح اینکه سرمایه اجتماعی مجموعه ای از هنجارهای موجود در سیستم اجتماعی است که موجب ارتقای سطح همکاری، همیاری میان اعضای یک گروه یا جامعه می شود و پایین آمدن آن، افزایش سطح هزینه های تبادلات و ارتباطات را موجب میگردد (فوکویاما،1999).
از سویی به نظر میرسد که افراد افسرده به دلیل وضعیت روانشناختی ویژه از منابع سرمایه روانشناختی از قبیل خودکارآمدی، تابآوری، امید، خوشبینی برخوردار نیستند. در این راستا کارور وگینز،(1978) نشان دادند که خودکارآمدی و خوشبینی بهعنوان مؤلفه های سرمایه روانشناختی به طور معکوس با افسردگی رابطه دارند.
هدف کلی
تعیین نقش سرمایه اجتماعی و روانشناختی در پیش بینی وقوع و عدم وقوع افسردگی غیربالینی
هدف جزئی
تعیین نقش مؤلفه های سرمایه اجتماعی در پیش بینی وقوع و عدم وقوع افسردگی غیربالینی
تعیین نقش مؤلفه های سرمایه روانشناختی در پیش بینی وقوع و عدم وقوع افسردگی غیربالینی
تعیین تفاوت سرمایه اجتماعی و مؤلفه های آن در افراد افسرده غیربالینی و افراد عادی
تعیین تفاوت سرمایه روانشناختی و مؤلفه های آن در افراد افسرده غیربالینی و افراد عادی
سرمایه اجتماعی و روانشناختی قادرند وقوع یا عدم وقوع افسردگی غیربالینی را پیش بینی کنند.
مؤلفه های سرمایه اجتماعی قادرند وقوع یا عدم وقوع افسردگی غیربالینی را پیش بینی کنند.
مؤلفه های سرمایه روانشناختی قادرند وقوع یا عدم وقوع افسردگی غیربالینی را پیش بینی کنند.
بین افراد افسرده غیربالینی و افراد عادی از نظر سرمایه اجتماعی و مؤلفه های آن تفاوت وجود دارد.
بین افراد افسرده غیربالینی و افراد عادی از نظر سرمایه روانشناختی و مؤلفه های آن تفاوت وجود دارد.
متغیر ملاک: سرمایه اجتماعی، سرمایه روانشناختی
متغیر پیشبینی: افسردگی غیربالینی و وضعیت عدم بیماری
تعریف مفهوم افسردگی
افسردگی حالت روانی ناخوشایندی است که با دلزدگی، یأس و خستگیناپذیری، مشخص می شود و در بیشتر مواقع با اضطراب کم و بیش شدید همراه است (بنا به تعریف پیهرون،1973؛ به نقل از دادستان، 1376). افراد مبتلا به این اختلال چنانچه نشانه های مذکور را در حد شدید و عمیق نداشته باشند ولی از داشتن این نشانهها در رنج باشند به عنوان افسرده غیر بالینی تلقی میشوند.
تعریف عملیاتی افسردگی
در این پژوهش برای تعیین افراد افسرده غیربالینی از پرسشنامه افسردگی بک(BDI.11) استفاده شد و نمرهای که افراد در این پرسشنامه بدست خواهند آورد، مبتنی بر خط برش نمره(30 تا 18 )به عنوان ملاک افسردگی غیربالینی در نظر گرفته شد.
تعریف مفهومی سرمایه روانشناختی
سرمایه روانشناختی یک وضعیت مثبت روانشناختی است که بیانگر تلاش فرد در جهت پیشرفت خود و آینده میباشد (لوتانز و همکاران، 2007).
تعریف عملیاتی سرمایهروانشناختی
منظور از سرمایه روانشناختی نمرهای است که آزمودنیها در پرسشنامه سرمایه روانشناختی لوتانز و همکاران (2007) بدست میآورند.
مؤلفه های سرمایه روانشناختی
تعریف مفهومی خودکارآمدی
باورها و قضاوتهای فرد به تواناییهای خود در انجام وظایف و مسئولیتها(بندورا، 1986،1997).
تعریف عملیاتی خودکارآمدی
در این پژوهش منظور از خودکارآمدی نمرهای است که فرد در سؤالات مربوط به خرده مقیاس سؤالهای آزمون سرمایه روانشناختی PCQ بدست میآورد.
تعریف مفهومی امیدواری
اسنایدر و همکاران(1991) امید را مجموعه ای شناختی میدانند که مبتنی بر احساس موفقیت ناشی از منابع گوناگون و مسیرها و شیوه های انتخاب شده برای نیل به اهداف است.
تعریف عملیاتی امیدواری
در این پژوهش منظور از امیدواری نمرهای است که آزمودنی در پاسخ به خرده مقیاس سؤالهای آزمون سرمایه روانشناختی، PCQ بدست می آورد.
تعریف مفهومی خوشبینی
خوشبینی به جهتگزینی اشاره دارد که در آن معمولاً پیامدهای مثبت مورد انتظارند و این پیامدها به عنوان نتایج عوامل ثابت، کلی، درونی، در نظر گرفته می شود (بویری، 1386).
تعریف عملیاتی خوشبینی
در این پژوهش منظور از خوشبینی نمرهای است که فرد در سؤالات مربوط به خرده مقیاس سؤالهای آزمون سرمایه روانشناختی PCQ بدست می آورد.
تعریف مفهومی تابآوری
گارمزی و ماستن (1991) تابآوری را یک فرایند، توانایی، پیامد سازگاری موفقیتآمیز با شرایط تهدید کننده تعریف نموده اند.
تعریف عملیاتی تابآوری
در این پژوهش منظور از تابآوری نمرهای است که فرد در سؤالات مربوط به خرده مقیاس سؤالهای آزمون سرمایه روانشناختی، PCQ بدست میآورد.
. Depression
.self-efficacy
2.Bandura
.Hope
optimism
Resiliense
اختلال وسواسی جبری اختلالی ناتوان کننده است که بخش عمدهای از زندگی خانوادگی و شغلی فرد را درگیر ساخته و اثرات منفی بسیاری را بر فرد و اطرافیان بیمار تحمیل می کند.
ماهیت اصلی این اختلال وجود افکار نفوذگر و ناخوشایندی است که موجب افزایش اضطراب، آشفتگی و یا احساس گناه میشود. این افکار به تنهایی یا به همراه اعمالی آشکار یا ذهنی برای کاهش یا حذف اضطراب و ناراحتی فرد را در چرخهی معیوبی از تشریفات زمانبر درگیر میسازد. اختلال وسواسی جبری همایندی بالایی با بسیاری از اختلالات دارد. نصف تا سه چهارم این بیماران حداقل یک اختلال همزمان دیگر هم نشان میدهند (آنتونی، داونی و سوینسون، 1998 به نقل از کلارک و بک، 2010) افسردگی اساسی یکی از اختلالاتی است که همایندی بسیار زیادی با اختلال وسواسی جبری دارد (براون، کمپبل، لهمن، کریشام و مانسیل، 2001؛ کرینو و آندرو، 1996، به نقل از کلارک و بک، 2010) وجود افسردگی با وخیمتر شدن نشانههای وسواسی جبری در ارتباط است (کلارک، 2002 به نقل از کلارک و بک، 2010) . در واقع تنها کمتر از %15 بیماران مبتلا به اختلال وسواسی جبری اختلال دیگری را به طور همزمان تجربه نمی کنند (براون و همکاران، 2001 به نقل از کلارک و بک، 2010). واضح است که شناخت علل و ریشه های اختلال مهمترین گام در تدارک و اجرای راهبردهای درمانی است.
یکی از مسائل چالش برانگیز و پر اهمیت در مورد این بیماری جایگاه و نقش ترس و اضطراب است که بویژه طی دو دهه اخیر موضوع کارهای پژوهشی بسیاری بوده است. اهمیت مطالعه این دو هیجان به دلیل درگیر ساختن نواحی خاصی از مغز بیمار است که به تبع سیستم مداخلهای و درمان دارویی متفاوتی را میطلبد. اگر چه مطالعههای زیادی نقش بارز اضطراب را در این اختلال نشان می دهند اما از سوی درمانگران آشکارا وجود ترس را در این اختلال، بویژه در انواعی مانند ترس از آلودگی و یا چک کردن، مشاهده شده است، مطالعاتی نیز نقش ترس تأیید کرده اند. با این حال هنوز نمیتوان در مورد جایگاه، شیوه و میزان اثر اضطراب و ترس اظهارنظری دقیق ارائه کرد. مطالعات دهههای اخیر صاحبنظرانی مانند کروگر (1999) و واتسون (2009) اگر چه نتوانسته جایگاه قطعی اختلال وسواس جبری را در گروه اختلالات اضطرابی یا ترس مشخص سازد اما مسیر روشنی را پیش روی مطالعات آتی پژوهشگران گشوده است . برای مثال بررسی ادبیات پژوهشی و نیز فعالیتهای این پژوهشگران نشان میدهد که علیرغم ناهمگن بودن اختلال وسواسی جبری تلاشی برای یافتن جایگاه اختلال در زیرگروههای آن صورت نگرفته است به عبارتی آیا ممکن است که ترس در یک یا چند زیرگروه وسواس نقش بیشتری داشته باشد و اضطراب در موارد دیگری اثرگذارتر باشد؛ به عبارتی آیا دلیلی برای تفکیک این زیرگروهها از نظر پاسخ دارویی و راهبردهای رواندرمانی وجود دارد؟
رویکرد ابعادی و بررسی نشانه های اختلالات به صورت نمراتی بر روی یک پیوستار که از نشانه های خفیف تا نشانه های عمیق گسترده شده است، می پردازد. این رویکرد در سالهای اخیر بسیار مورد توجه قرار گرفته و سودمندی آن نسبت به رویکرد طبقهای تأیید شده است. رویکرد ابعادی به بررسی نشانه های اختلالات در گروههایی که نشانهها را در سطح غیربالینی دارا هستند می پردازد. این رویکرد می تواند با بررسی اختلال وسواسی جبری در گروههای غیربیمار مسیری متفاوت را برای پاسخ به چالش مورد اشاره در پیش بگیرد. به همین دلیل در این پژوهش از رویکرد ابعادی برای بررسی نشانه های وسواسی جبری استفاده شده است.
از سوی دیگر اهمیت نقش ویژگیهای شخصیتی و خلق و خو در ابتلا به اختلالات مختلف موجب شده است که مطالعات گوناگونی به بررسی ویژگیهای شخصیتی مرتبط با وسواس فکری عملی بپردازند. اگر چه روانشناسان مکتب روانپویایی، اختلال شخصیت وسواسی یا ویژگیهای شخصیت وسواسی را شرایط پیشمرضی اختلال وسواس فکری عملی معرفی میکنند اما مطالعه عملی چندی این ارتباط را زیر سئوال بردهاند. این ایده توسط پژوهشگرانی در دوره جدید مطالعات شخصیت نیز تأیید گردیده است. برای مثال سامرفلد، هیوت و اسواینسون (1998) به این نتیجه رسیدند که ویژگیهای شخصیتی وسواسی جبری در اختلال وسواسی جبری بسیار کمتر از چیزی است که قبلاً تصور میشد و اختلال شخصیت اجتنابی عملاً در مبتلایان به اختلال وسواسی جبری بسیار بیشتر از اختلال شخصیت وسواسی دیده میشود. با این وصف آنها نتیجهگیری کردند که ابعاد شخصیتی آسیب/ اجتناب یا اضطراب صفتی، که با سازههای تکانشی خاصی مانند مسئولیتپذیری و تردید در ارتباط هستند، و نیز کمالگرایی ممکن است رابطه خاصی با اختلال وسواسی جبری داشته باشند. به همین دلیل به نظر میرسد بررسی پژوهشهای گستردهتر و عمیقتر در این حوزه مهم آسیبشناختی از الزام خاصی برخوردار باشد.
1-2- بیان مسأله
اختلال وسواسی جبری شرایط پیچیدهای است که با افکار و تکانههای تکراری، نفوذگر و ناخواسته (افکار وسواسی) مشخص میشود (انجمن روانپزشکی آمریکا، 2000). براساس ماهیت بارز رفتارهای اجتنابی، جستجوی ایمنی و بیمناکی مضطربانه در چهارمین راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی به عنوان یک اختلال اضطرابی دستهبندی شده است (لیو، لی، کیم، کونگ و ون، 2001). اگر چه نقش اضطراب در بسیاری از مطالعات (مانند کوهن، لاچنمیر و اسپرینگر، 2003) مربوط به این اختلال تأیید شده است. اما تعدادی از مطالعهها (مانند بارلو، 2000) بیشتر بر اهمیت تجارب ترس غیرطبیعی در این اختلال تأکید کردهاند تا بر اضطراب. تمایز میان اضطراب و ترس در اختلالهای روانشناختی و بویژه اختلال وسواسی جبری اهمیت فراوانی دارد برای مثال سیستم ترس برخلاف سیستم اضطراب به داروهای ضداضطراب غیرحساس است (فندت، سیگل و استینیگر- براچ، 2005). در نسخهی ویرایش شدهی سومین راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی و نسخههای چهار(DSM-IV) و فرم اصلاح شدهی آن (DSM-IV-TR) اختلالهای خلقی و اضطرابی به صورت جداگانه و براساس ویژگیهای مشترک پدیدارشناختی گروهبندی شده است. اما مطالعههای بسیاری (مانند کلارک و واتسون، 1991؛ والبرگ و همکاران، 2001 به نقل از کلارک و بک، 2010) محدودیت سیستم مقولهای را در تفکیک این دو گروه از اختلالها، به طور فزایندهای نشان دادهاند. در واقع پاسخ به این پرسش که اضطراب و افسردگی اختلالهای جدایی هستند و یا انواعی از یک اختلال واحدند، دلالتهای مهمی در طبقهبندی، توصیف، درک و درمان آنها خواهد داشت (پرونوویو و همکاران، 2010).
بررسی و اهمیت نقش ترس و اضطراب در اختلالات و بویژه اختلال وسواسی جبری ریشه در مطالعات طبقه بندی اختلالات دارد:
مطالعه در سطح بررسی مقیاسها و آزمونهای افسردگی و اضطراب(مانند فلدمن، 1993، برادی و کندال، 1992) و تحلیل محتوای نشانهها(مانند کلارک و واتسون، 1991) بیانگر ارتباط نیرومندی میان مقیاسهای سنجش افسردگی و اضطراب، بویژه در کودکان بود. فلدمن(1993) شواهدی ارائه داد که مقیاسهای خودگزارشی اضطراب و افسردگی، ساختارهای خلقی مجزایی را اندازه نمیگیرند. او عنوان مقیاسهای خلق منفی را ایدهی مناسبتری برای آزمونهای افسردگی و اضطراب دانست که حاکی از نقاط اشتراک فراوان این دو دسته از آزمونها داشت. تحلیلهای بعدی در این زمینه (مانند کلارک و واتسون، 1991) به بررسی نشانههای اضطراب و افسردگی پرداختند. این مطالعهها نشان دادند که برخی از نشانههای اضطراب و افسردگی واقویژگیهای متمایز کنندهی قابل ملاحظهای دارند در حالی که بقیهی نشانهها این گونه نیستند. به عبارت دیگر اگر چه این دو گروه از اختلالها در عاطفهی منفی مشترک هستند اما هر گروه دارای نشانههای
اختصاصی مربوط به خود هستند. با توجه به این یافتهها، کلارک و واتسون (1991) مدل سه بخشی افسردگی و اضطراب را ارائه نمودند. این مدل علایم افسردگی و اضطراب را در سه زیر گروه اصلی طبقهبندی می کند: علایم مربوط به پریشانی عام یا عامل خلق منفی که در هر دو گروه از اختلالهای افسردگی و اضطرابی مشترک است و دو گروه نشانهای دیگر که جنبههای منحصر به فرد و متمایز کنندهی هر سندرم را بازنمایی میکند: بیش انگیختگی بدنی (مانند کوتاهی تنفس، سرگیجه) که ویژهی اضطراب است، و احساس عدم لذت و خلق مثبت پایین (مانند.، از دست دادن علاقه، احساس این که هیچ چیزی لذتبخش نیست) نسبتاً اختصاصی افسردگی بود. بررسی در سطح اختلالها: در سطحی دیگر کروگر(1999) به بررسی اختلالهای مطرح شده در سومین راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی(1987) پرداخت. او ضمن معرفی یک عامل سطح بالا با نام درونریزی که در میان اختلالهای اضطرابی و افسردگی مشترک است، دو عامل سطح پایینتر(رنج اضطرابی و ترس) را معرفی نمود. عامل رنج اضطرابی در میان اختلالهای افسردگی اساسی، افسردهخویی و اختلال اضطراب فراگیر مشترک است و عامل ترس بین اختلالهای فوبی اجتماعی، فوبی ساده، گذرهراسی و پانیک وجود دارد
Antony
Downie
Swinson
Clarck
Beck
Brown
Campbell
Lehman
Mancill
Grisham
Crino
Andrews
Krueger
Watson
Dimensional approach
Categorical approach
Summerfeldt
Huta
Swinson
Obsessive Compulsive Disorder
American Psychiatry Associatio
Lyoo
Lee
Kim
Kong
Kwon
Cohen
Lachenmeyer
Springer
Barlow
Fendt
Siegl
Steiniger-Brach
shared phenomenological features
Vollebergh
Prenoveau
scale – based analyses
Feldman
Brady & Kendall
symptom – based analyses
Ttripartite model
General distress
Negative mood
Somatic hyperarousal
Shortness of breath
Dizziness
Anhedonia
low positive mood
loss of interest
higher order internalizing factor
anxious-misery
fear
social phobia
simple phobia
agoraphobia
panic
استرس و افسردگی و بحرانهای روزمره از جمله تهدیدهای بهداشت جسمانی و روانی است (بنتت و ویلز، 2010). واقعیت این است که تنیدگی و افسردگی در زندگی روزمره امری اجتناب ناپذیر است (بوندس، 2006). ولی مهم آن است که چگونه انسان با این بحرانها کنار آید؟ مطالعه پاسخ انسان در موقعیتهای فشارزا، نشان میدهد که انسان در برابر تهدیدها و نشانههای خطر با استرس و افسردگی واکنش نشان میدهد (رینز و همکاران، 2005). اما شدت این واکنش ها، بسته به اینکه یک موقعیت معین را تا چه حد استرس زا ادراک میکنند، نوسان دارد (کونواوس و دلیز، 2009). تشخیص و درمان سرطان pestan، تجربه ای همراه با استرس و اضطراب است. زنانی که این بیماری در آن ها زود تشخیص داده میشود با درمان دارویی و عمل جراحی به همراه تأثیرات جانبی منفی بالقو های مثل ریزش مو، حالت تهوع، آدم لنفاوی و مشکلات جنسی مواجه میشوند. درمان طولانی، توانایی زنان را در برقراری نقش اجتماعی به عنوان زن خانه دار یا شاغل، وضعیت آینده و امکان بازگشت به کار، دچار شک و تردید میسازد. سطح بالای استرس، تأثیر منفی طولانی مدت بر خودباوری زنان داشته که تأثیر بسیار بد و مهمی در عملکرد خانواده، زناشویی و پائین آمدن سطح کیفی زندگی میگذارد.
وجود اختلالات افسردگی افراد سرطانی در مطالعات متعددی نشان داده شده است (عاقبتی، محمدی و پور اسماعیل، 1389؛ ویتاکر، 2008؛ تاپا، راوال و بیستا، 2010؛ بادگر و همکاران، 2007). حتی در DSM-IV TR (2000) به اختلال اضطراب پس از حادثه در برخی افراد سرطانی اشاره دارد. در مطالعه یاسری، مرادی و شهرآرای (2006)، اختلال اضطراب پس از حادثه و افسردگی افراد سرطانی را 2 سال پس از درمان تأیید و اضطراب بالای این افراد را عاملی در کاهش عملکرد حافظه نشان دادند. علاوه بر این در پژهشهای بسیاری، وجود اضطراب و افسردگی افراد سرطانی را عاملی در خستگی دانستهاند (حقیقت و همکاران، 1387؛ گودندورپ، 2012؛ اسپیک، کورنیا، ماس، دووال و شمیتز، 2010؛ ویتاکر، 2008، فوسا، داهل و لاگ، 2003).
با توجه به اینکه احتمال دارد بین راهبردهای تنظیم هیجان و نشانگان افسرده وار زنان مبتلا به سرطان سینه رابطه داشته باشد این رابطه میتواند تحت تأثیر متغیر تاب آوری کاهش یا افزایش یابد. بنابراین هدف پژوهش حاضر بررسی نقش واسطه ای تاب آوری در رابطه با راهبردهای تنظیم هیجان و نشانگان افسرده وار زنان مبتلا به سرطان سینه میباشد.
۱-۲- بیان مسئله
سرطان یکی از علل عمده اختلالات، مرگ و میر و ناتوانی در سراسر جهان است. این بیماری که یکی از بیماریهای شایع و در حال افزایش است، حجم زیادی از تلاشهای نظامهای مراقبتی را به خود اختصاص میدهد (میچل،،2003). علی رغم پیشرفتهای پزشکی، توسعه درمانهای سرطان و افزایش تعداد بازماندههای سرطان، این بیماری از لحاظ احساس درماندگی و ترس عمیقی که در فرد ایجاد میکند، بی همتاست (لی،2002). در این میان، سرطان سینه شایعترین، کشندهترین و از نظر عاطفی و روانی، تأثیر گذارترین سرزان در بین زنان است. (نساجی، 1387). سالانه حدود یک میلیون بیمار مبتلا به سرطان سینه در جهان شناسایی میشوند و علت مرگ و میر 370 هزار نفر از زنان مبتلا به سرطان، سرطان سینه است. (گارنری، 2004)، یکی از آخرین گزارشهای انجمن سرطان ایران و نیز نشان از آن است که 25 درصد از کل سرطان ها را در زنان ایرانی، سرطان سینه تشکیل میدهد (طالقانی،، 2006). همچنین طبق آمار ارائه شده موسوی و همکاران (2007) سرطان سینه شایعترین سرطان در میان زنان ایرانی است. میزان بقای کلی در بیماران مبتلا در مطالعه ای ملی 71% برآورد شده است، که خود گویای آن است که این افراد نسبت به مبتلایان به برخی دیگر از انواع سرطان ها، مدت طولانی تری، با بیماری و یا با عوارض کوتاه مدت و بلند مدت و استرسهای ناشی از آن به زندگی خود ادامه میدهند (فلاح وهمکاران، 1389).
اگرچه پیشرفتهای وسیع در زمینه سرطان سینه موجب واکنش بهتر تومور به درمان ها و افزایش طول عمر این مددجویان گردیده است، اما درد و رنج حاصل از بیماری، نگرانی از آینده اعضای خانواده، ترس از مرگ، عوارض ناشی از درمان بیماری، کاهش میزان عملکردها، اختلال در تصویر ذهنی و مشکلات جنسی از جمله عواملی هستند که بهداشت روانی بیمار مبتلا به سرطان سینه را دچار اختلال میسازند. (رمضانی، 1380). همچنین، بلافاصله بعد از تشخیص بیماری، ممکن است اضطراب و استرس و دیگر اختلالات خلقی در فرد بوجود آید که این علائم با گذشت زمان و در پاسخ به تشخیص، عود و بهبود بیماری دستخوش تغییر شوند. (دنگ، 2005). بطور کلی شیوع اختلالات روانی در زنان مبتلا به سرطان سینه نسبت به جمعیت عمومی بیشتر است. برای مثال در مطالعه کیسان و همکاران (2004)، زنان مبتلا به سرطان سینه در مراحل اولیه 7/36 درصد اختلالات خلقی داشتند که 6.9 درصد آن ها افسردگی اساسی و 1/27 درصد افسردگی جزیی داشتند. اختلال اضطراب در 6/14 درصد آن ها دیده میشد که در 6/8 درصد زنان مبتلا در مراحل اولیه و در 6 درصد زنان در مراحل پیشرفته دیده میشد. (به نقل از رنجبر، 1385).
تحقیقات نشان می دهد که در افراد مبتلا به سرطان تنظیم هیجانی دچار اختلال است. تنظیم هیجان اشاره به فرایندهای درونی و بیرونی مسئول، نظارت، ارزیابی و تغییر واکنشهای هیجانی فشرده، زمانی که خود ویژگیهای خاص برای به انجام رساندن اهداف فرد را دارد. (تامسون، 1994؛ به نقل از مین 12، جین یا 13، لی 14، چای 15، 2013) به نظر میرسد این در تعیین انطباق عملکرد موفق مهم است. (تامسون، 1991؛ به نقل از مین و همکاران، 2013) اختلال در تنظیم هیجانات به عنوان یک سازهٔ مستقل منجر به نشانههای مختلف اختلالات روانی میگردد. اگرچه تنظیم هیجانات بهطور آگاهانه یا ناخودآگاه است. (برکینگ 16، ویپرمن 17، 2012؛ نولن -هوکسما 18، الدو 19، سچویزر 20، 2010؛ به نقل از منین و همکاران، 2013) اما فرایندهای شناختی آگاهانهتر میتوانند یک هدف مفید برای مداخله با آموزش که مهارتهای مدیریتی شناختی و عاطفی را برانگیزاند عمل کند. (جارنفسکی 21، 2001؛ به نقل از منین و همکاران، 2013) بدیهی است مفهوم آگاهی و شناخت و تنظیم هیجان به مفهوم شناختی مقابله مرتبط است. تنظیم شناختی هیجان بر این فرض استوار است که فکر و عمل به فرایندهای مختلف وابسته است؛ و بنابراین در نظر گرفتن راهبردهای شناختی جدا از استراتژیهای رفتاری در نظر گرفته میشود. (جارنفسکی
وکومر 22 وهمکاران، 2002؛ به نقل از اون زاتو و همکاران، 2013). علاوه بر این بین سرطان و نشانه های افسردگی رابطه وجود دارد به گونه ای که میزان بروز افسردگی در زنان مبتلا به سرطان سینه بیشتر مشاهده می شود. افسردگی اساسی شایعترین اختلال روانپزشکی با عود مکرر و بار تحمیلی انکارناپذیر میباشد (گادفرن و ون هیرینجن، 2010). سازمان جهانی بهداشت پیشبینی میکند که تا سال 2020 افسردگی دومین علت ناتوانی در جهان خواهد بود (مورای و لوپز، 1997؛ به نقل از کویکن، بیفورد، بینگ، دانگلیش، لویس و همکاران، 2010). برآوردهای همهگیر شناسی نشان دادهاند که شیوع طول عمر این اختلال بین 13 تا 19 درصد میباشد (هاسین و همکاران، 2005، کسلر و همکاران، 2003؛ به نقل از سرانو، پالائو، لوسیانو، مزا، لوجان و همکاران، 2010). اختلال افسردگی اساسی در اکثر موارد مزمن و برگشتکننده میباشد (رابینز، 2009).
به نظر می رسد تاب آوری می تواند بین تنظیم هیجانی و نشانه های افسردگی در زنان مبتلا به سرطان سینه نقش واسطه ای ایفا کند. تاب آوری به زبان ساده عبارت است از تطابق مثبت در واکنش به شرایط ناگوار (والر،2001 به نقل از ریچاردسون، 2002)، بطور عمده شرایط ناگوار بوسیله دو گروه از عوامل خطرزا مشخص میشود. (ماستن، 1998) شرایط چالش برانگیز زندگی (مانند نژادپرستی، جنگ، و…) و ضربه (تجربه خشونت در خانواده یا جامعه، بیماری، مرگ عزیزان).
آلورد و همکاران (2005) تاب آوری را به معنای مهارت ها، خصوصیات و توانمندیهایی تعریف میکنند که فرد را قادر میسازد با سختی ها، مشکلات و چالش ها سازگار شود. هر چند برخی از ویژگیهای مرتبط با تاب آوری بصورت زیستی و ژنتیکی تعیین میشوند، اما مهارتهای مربوط به تاب آوری را میتوان یاد داد و تقویت نمود. تاب آوری از جمله عوامل تأثیر گذار بر خوشبینی است. گارمزی و ماستن، تاب آوری را یک فرایند، توانایی یا پیامد سازگاری موفقیت آمیز با شرایط تهدید کننده تعریف کردهاند، تاب آوری صرفاً پایداری در برابر آـسیب ها یا شرایط تهدید آمیز نیست (حالت انفعالی در رویارویی با شرایط خطرناک نیست) بلکه شرکت فعال و سازنده فرد در محیط است و میتوان گفت که تاب آوری، توانمندی فرد در برقراری تعادل زیستی – روانی در شرایط خطرناک میباشد. (کارنر، 2003). فردی که تاب آوری است چاره ساز و انعطاف پذیر بوده، مطابق تغییرات محیطی خود را وفق میدهد و بعد از برطرف شدن عوامل فشارزا به سرعت به حالت بهبود باز میگردد. افرادی که در انتهای سطح پایین تاب آوری هستند (بر روی پیوستار تاب آوری بالا و تاب آوری پایین) به مقدار ناچیزی خودشان را با موقعیتهای جدید وفق میدهد، این افراد به کندی از موقعیتهای فشار زا به حالت عادی و طبیعی بهبود مییابد. (سیبرت، 2007). با توجه به موارد مطرح شده سؤال اصلی پژوهش حاضر این است آیا تاب آوری در رابطه با راهبردهای تنظیم هیجان و نشانگان افسرده وار زنان مبتلا به سرطان سینه نقش واسطه ای ایفا میکند؟
۱-۳- اهمیت و ضرورت پژوهش
در تبیین چرایی این موضوع میتوان بیان داشت، تشخیص و درمان سرطان سینه، تجربه ای همراه با استرس و اضطراب است. زنانی که این بیماری در آن ها تشخیص داده میشود با درمان دارویی و عمل جراحی به همراه تاثیرات جانبی منفی بالقوه ای مثل ریزش مو، حالت تهوع، آدم لنفاوی و مشکلات جنسی مواجه میشوند. درمانی طولانی، توانایی زنان را در برقراری نقش اجتماعی به عنوان محوریت زن خانه دار یا شاغل، وضعیت آینده و امکان بازگشت به کار، دچار شک وتردید میسازد. سطح بالای استرس، تأثیر منفی طولانی مدت بر خودباوری زنان دارد که تأثیر بسیار بد و مهمی در عملکرد خانواده، زناشویی و پایین آمدن سطح کیفیت زندگی میگذارد. (لوکین، 2002)
شاید تمایل زیاد به پژوهشهای تاب آوری به این دلیل باشد که عوامل محافظت کننده نقش پر اهمیتی را در زندگی فرد ایفا میکنند. از سوی دیگر بخشی از محبوبیت مفهوم تاب آوری و پزوهش های مرتبط با آن به این دلیل است که این دیدگاه بر توانمندی ها، ظرفیت ها، امید و قدرت فرد تمرکز دارد.
پژوهش پیشنهادی امید آرد تا با رویکردی مثبت نگر در شیوه زندگی و کنترل هیجان و افسردگی و شیوه زندگی بتواند در موارد زیر اثر گذار باشد:
– ارائه خدمات درمانی به بیماران در قالب گروه درمانی و مداخله آموزشی مبتنی بر ارتقاء تاب آوری
– سنجش زیستی، روانی، معنوی بیماران و تدوین و کاربرد مدلی مبتنی بر متغیرهای مذکور
– ایجاد ادبیات پژوهشی که میتواند راه گشای پژوهشهای بعدی در این زمینه باشد.
– چنین تحقیقی که قرار است براساس رویکرد مثبت نگر به ماهیت انسان و روان شناسی شناختی که مؤثر در ارتقای تاب آوری هستند، تدوین شود میتواند درمانگر را در تشخیص و ارزیابی، آموزش، نظارت، مشاوره، ارزیابی عوامل خطر و محافظت کننده و در نهایت فرمول بندی زیستی- روانی – معنوی آماده سازد.
به عبارتی، امید است، آگاهیهای بدست آمده از چنین پژوهشی، درمانگران را برای مداخلات آموزشی و درمانی برای گروههای هدف، آماده نماید. در ضمن بنابر عقیده کونور (2003)، از آن روی که تاب آوری به عنوان معیاری برای توانایی مقابله با استرس و افسردگی قلمداد میشود، میتواند هدف مهمی در روان درمانی باشد.
[1]. Bennett & Wells
[2]. Bounds
[3]. WHITAKER
[4]. Thapa
[5]. Rawal
[6]. Bista
[7]. Badger
[8]. Goedendorp
[9]. Speck
[10]. Courneya
[11]. Masse
[12]. Duval
[13]. Schmitz
[14]. Fossa
[15]. Dahl
[16]. Loge
[17]. Cancer
[18].Breast cancer
[19]. Godfrin & Van Heeringen
[20]. Murray & Lopez
[21]. Kuyken, Byford, Byng, Danglish & lewis
[22]. Hasin
[23]. Kessler
[24]. Serrano, Palao, Luciano, Meza & Lujan
[25]. Rabbinz
[26].Richardson
[27]. Matsen
خانواده نوعی نظام اجتماعی و واحدی عاطفی است که کانون رشد و التیام تغییر و تحول و آسیبشناسی اعضاء و روابط بین آن هاست، در بین نهادهای مختلف اجتماعی کانون مقدس خانواده بهعنوان بهترین تجلیگاه فرهنگ حاکم بر سایر نهادها محل ارضاء نیازهای گوناگون جسمی، عقلانی، عاطفی شناختهشده است. همچنین خانواده عامل همبستگی و شرط تعادل اجتماعی و رکن اصلی جامعه است؛ که در هر عضوی و نسلی عملکرد دارد و معمولاً این عملکرد در الگوهای تعاملی اعضایش تجلی پیدا میکند. ویلیام گود در کتاب خانواده و جامعه مینویسد: «نهاد خانواده تنها نظام اجتماعی است که در همهی جوامع پذیرفتهشده است» و ادامه دارد (احمدی، 1386). تقریباً همهی متفکرین روانشناسی و اجتماعی بر این باورند که برای حفظ حیات اجتماعی لازم است که نهاد خانواده از سلامت، صلابت و قوام برخوردار باشد. ازدواج یکی از سهنقطهی عطف زندگی انسان است. یعنی تولد، ازدواج تمرگ، ازدواج با ایجاد تغییراتی در دیدگاه فرد نسبت به خود، همسر، جهان، مرتبط میباشد، فردی که ازدواج میکند در زمینههای ویژگیهای روانشناختی، فردی و اجتماعی تحت تأثیر تغییراتی قرارمیگیرد؛ بنابراین اگر اختلال مهمی در ازدواج فرد رخ دهد، همهی فرایندهای فردی، بین فردی و اجتماعی وی تحت تأثیر قرار میگیرد (ریاحی و همکاران، 1386).
تحولات اجتماعی دههی گذشته در سطح جهانی، نظام خانواده را با تغییرات، چالشها، مسائل و نیازهای جدید و متنوعی روبرو کرده است. طی این مدت خانواده به شکل فزاینده به علل و عوامل متعدد و پیچیدهای در معرض تهدید قرارگرفته است. وقتی کارکردهای خانواده، از قبیل کارکردهای زیستی، اجتماعی، شناختی و عاطفی یکی پس از دیگری آسیب میبیند و اعضای آن بهتدریج احساس رضایتمندی خود را از دست میدهند. تغییرات تدریجی روابط بین اعضای خانواده، ابتدا موجب گسستگی روانی و سپس گسستگی اجتماعی درنهایت واقعهی حقوقی میشود که این گسستگی طلاق نامیده میشود (آماتور، 2001). اگرچه طلاق ازنظر اجتماعی یک آسیب بهحساب میآید، ولی به دلایل و مسائل مختلفی همه ازدواجها دوام ندارند و برخی به طلاق ختم میشوند. ازاینرو، برای پیشگیری از وقوع طلاق و کاهش آن در جامعه، باید عوامل مؤثر در گرایش به طلاق را شناسایی و برای حذف یا کم کردن این عوامل تلاش نمود.
بنابراین ضروری است با دیدگاهی آسیب شناسانه به علل درون فردی و برون فردی ناسازگاریهای زناشویی و عدم موفقیت در ازدواج پرداخته شود (احدی موحد، 1387)، به این منظور در این پژوهش سعی داریم نقش ویژگیهای شخصیتی و خانوادگی و جمعیت شناختی در بروز طلاق را موردبررسی قرار دهیم.
1-2- بیان مسئله
ازدواج مهمترین پیوندی است که بین دو فرد روی میدهد و سرآغاز شکل گیری یک کانون حمایتی- عاطفی است که در کیفیت زندگی افراد و تربیت نسلهای بعدی نقش حیاتی دارد. کیفیت رابطه واحد دوتانی زناشویی، زیر بنائی را شکل میدهد که کارکرد آتی کل خانواده و سلامت جسمانی- روانی اعضاء بر روی آن بنا می شود. ازدواج در همه جوامع یکنهاد مهم شمرده می شود (میرز، ماد اتیل و تینگل، 2005). خانواده نخستین نهادی است که برای پاسخگویی به نیازهای فطری بشر بهویژه نیاز زندگی اجتماعی شکلگرفته است و نزدیکترین و عمیقترین تعامل بشر در بستر خانواده تحقق مییابد. اهمیت خانواده و سلامت آن بسیاری از اندیشمندان را بر آن داشته که در حوزههای گوناگونی به پژوهش بپردازند و روانشناسان هرکدام با رویکردی خاص به تحلیل در مورد خانواده و سلامت آن پرداختهاند. روانشناسان علاوه بر تأکید بر مطالعه فردی و ویژگیهای شخصیتی او، گویا فضای روانی حاکم بر خانواده را عنصری مهم میدانند و معتقدند که فضای روانی حاکم بر خانواده، شکل رفتار اعضای آن را القاء میکند (احمدی، 1386).
با توجه به اینکه امروزه خانواده ایرانی با چالشهای بسیاری روبهرو است. تغییر نقش و جایگاه زنان، کاهش میزان ازدواج، افزایش میزان طلاق، تغییر نگاه به نقش همسر، تغییر مرکزیت تصمیم گیری در خانواده که به مجموعه ای از مسائل پیچیده انجامیده و خانواده را تحتالشعاع خود قراردادهاست و توجه به تغییرات خانواده در جامعه ایران به دلیل نفوذ پیامدهای منفی مدرنیته، نگرانیهایی را برای کارشناسان در این حوزه به وجود آورده است، مهمترین دلیل این وضعیت، تحولات و دگرگونیهایی است که بهمرورزمان در تمامی ابعاد خانواده ایجاد گردیده است. بیتردید دامنه از هم پاشی نهاد خانواده و مسئله طلاق میتواند به گسترش آسیبهای اجتماعی منجر شود (جنوبی، 1388). طلاق به معنای فروپاشی مهمترین نهاد جامعهپذیری در جامعه انسانی است. این پدیده ازجمله واقعیتهایی است که نهاد خانواده در دنیای امروز، بهطور گستردهای آن را تجربه میکند، البته این بدان معنا نیست که خانواده درگذشته با این پدیده مواجه نبوده است ولیکن طلاق نیز مانند تمام پدیدهها دیگر در دنیای امروز، تغییر ماهیت یافته است و بیشتر یک گزینش اختیاری است. البته در جامعه ایران به جهت اهمیت نهاد خانواده، هر نوع آسیبی به این نهاد ناگوار میباشد. افزایش نرخ طلاق طی دهههای اخیر فارغ از تبیینهای جامعهشناختی یا جمعیت شناختی آن یا پیامدهای آن برای نظام شخصیت افراد، نگرانیهای را نزد مسئولان و همچنین رهبران اخلاقی جامعه برانگیخته است و این نگرانیها بهصورت باز اندیشانه درکنش عوامل اجتماعی تأثیر گذارده و از صورت یک موضوع و مسئله صرفاً آکادمیک خارجشده و در متن جامعه نیز طنین یافته است طی چند دهه اخیر، پژوهشهای فراوانی در پی پاسخ به این سؤال بوده اند که چرا بسیاری از
ازدواجها به طلاق میانجامند. یک شیوه برای یافتن پاسخ به این سؤال بررسی عوامل خانوادگی، جمعیتی، روانشناختی، در فروپاشی ازدواج از دیدگاه زوجین یا متقاضیان طلاق بوده است. بهطور مثال، کودک و همکاران (1993) دریافتند زوجهایی که تحصیلات خوبی ندارند یا تفاوت تحصیلات قابلتوجه دارند بیشتر درخطر انحلال زناشویی قرار دارند. همچنین، در پژوهش سری وستاو، سینگ و نیگاما (۱۹۸۸) دریافتند که تفاوت سنی زوجین رابطه معنیداری با نارضایتی زناشویی دارد. در همین راستا مطالعات مورگان ریندفوش (1985) و بوم باس (1991) نشان داد که سطح تحصیلات بالاتر کمتر متقاضی طلاق هستند (یزد خواستی و همکاران، 1387). پژوهشی تحت عنوان تحلیل اقتصادی طلاق و بررسی ارتباط بیکاری و طلاق در ایران طی دوره 1345-1385 انجام شد و نتایج نشان میدهد که ارتباط بین طلاق و بیکاری برای کوتاهمدت غیر معنادار ولی برای یک دوره بلندمدت معناداراست و این موافق با رویکرد روانشناختی است که براثر تأخیر بیکاری بر طلاق تأکید میکند (عیسی زاده و همکارانش، 1389). در پژوهشی احدی (1389) به تعیین رابطه بین متغیرهاى شخصیتى مدل پنج عاملى و رضایت زناشویی پرداخت، نتایج نشان داد که بین روانرنجورخویی و رضایت زناشویى رابطه منفى معنىدار وجود دارد. بلالی و همکاران (1390) در برخی از تحقیقات بهویژه در حوزه روانشناسی بر تأثیر عوامل فردی و روانشناختی مؤثر در طلاق ازجمله ویژگیهای شخصیتی، بیماریهای روانی و بروز طلاق توجه نشان دادهاند. محققین در مطالعات خود به بیماریهای روانی بهعنوان عاملی مؤثر در طلاق اشارهکردهاند. کلی وکونل (1987)، بوت و جانسو ن (1994)، آماتو و راجرز ( 1997) گاگنون و همکاران (1999)، ویسمن (1999) و میلر و همکاران ( 2003) در تحقیقات خود نشان دادهاندکه اختلالات روانپزشکی خفیف و شدید یا حتی علائمی از این اختلالات می تواند ثبات خانوادگی را متأثر ساخته و منجر به درخواست طلاق یا طلاق قطعی شود. امینی (1379) در پژوهشی بیان میدارد که آثار مهم و منفی طلاق تأثیرات روانشناختی آن میباشد. آثار سوء طلاق در مورد زنان بیش از مردان است. براون (2005) به نقل از راهه براون در پژوهشی نشان میدهد که سلامت روان، ویژگیهای شخصیتی، با طلاق در افراد رابطه دارد. کاگلین و همکاران (2000) به پژوهشی درزمینهٔ رابطه پنج عامل شخصیت و رضایت زناشویی پرداختند و به این نتیجه رسیدند که عاملهای شخصیتی با رضایت از روابط همبستگی مثبت دارد. لیندزی و همکاران (2006) طی پژوهشی نشان دادندکه کیفیت روابط خانوادگی در خانوادههای طلاق و غیر طلاق متفاوت است و نتایج همچنین نشان میداد که تعارضات زناشویی یکی از عوامل طلاق است. بر اساس پژوهش بهاری و صابری (1383) بین عملکرد خانواده زوجهای در حال طلاق و زوجهای غیر مطلقه (عادی) تفاوت معناداری وجود دارد. به این معنی که عملکرد خانوادگی زوجهای در حال طلاق پایینتر از زوجهای غیر مطلقه (عادی) است.
درمجموع آمارها، حاکی از رشد نرخ طلاق طی دهههای گذشته است، بر اساس آمارهای بهدستآمده از سازمانهای مربوط (سازمان ثبتاحوال کشور، 1389). در سال 1384 از هر 100 ازدواج تقریباً 7/10 به طلاق منجر شده است و این در حالی است که این رقم در سال 1388 به 14 فقره طلاق در هر 100 ازدواج افزایشیافته این آمار حاکی از افزایش آمار طلاق در ایران است.
با توجه به مطالب ارائهشده پژوهش حاضر به دنبال پاسخگویی به این سؤال است که زنان متقاضی طلاق ازنظر سلامت خانواده در چه وضعیتی نسبت به زنان عادی قرار دارند؟ ازنظر ویژگیهای شخصیتی بین زنان متقاضی طلاق وزنان عادی چه تفاوتهایی وجود دارد؟
1-3- اهمیت ضرورت پژوهش
مشخصه گروههای نخستین حاکمیت روابط چهره به چهره شخصی و غیررسمی در آن هاست و در میان انواع گروههای نخستین خانواده جهانشمولترین و مشخصترین آن هاست. حیات خانوادگی هر فرد، با عمیقترین لایههای وجودی درداد و ستد است. ازاینروست که خانواده – بهویژه در جهان امروز پناهگاهی عاطفی تلقی میشود. پناهگاهی امن یا ناامن. «چهاردیواری» خانوادگی محدودهای است که آدمیان، خواسته یا ناخواسته، «خود» را حداقل نشانههای اساسی خود را صریحتر از هر جای دیگر بروز میدهند؛ و میتوان گفت نهاد خانواده، همچون لرزهنگاری است که از ظریفترین و ناپیداترین تا عمیقترین و آشکارترین تحولات فرهنگی و اجتماعی را کمابیش ثبت میکند. بدین گونه تفحصی در جنبهه ای آسیبشناختی نهاد خانواده، هم ما را به کم و کیف تزلزل احتمالی در واحدهای بنیانی جامعه واقف میگرداند و هم آگاهی ما را نسبت به ویژگیهای ظریف و دگرگونیهای احتمالی پیدا و ناپیدای ساختار اجتماعی، ژرفتر و گستردهتر میکند. جدایی، اصطلاحی نسبتاً کلی است که حکایت از انواع سستیها و یا گسستهای ممکن در روابط درون خانوادگی دارد. در بین انواع عمده پیوندها و وابستگیهای خانوادگی، پیوندزن و شوهر است که بنیان قانونی و حقوقی آشکاری نیز دارد، هم ازآنروست که انواع ممکن «جدایی»ها در روابط خانوادگی، عمدتاً جدایی بین زن و شوهر است که ممکن است نهایتاً شکلی حقوقی و قانونی یافته و به «طلاق» منجر شود. هم به لحاظ عرفی و هم به لحاظ حقوقی «طلاق» حادترین و نهاییترین شکل انفصال روابط دو فرد بهعنوان زن و شوهر و آشکارترین تصویر از تلاشی بنیان یک خانواده معین است.
تقریباً در تمامی جوامع معاصر، حدی از میزان وقوع طلاق در جامعه، طبیعی و اجتنابناپذیر شمرده میشود. این حد و «آستانه» بسته به هنجارهای عرفی، باورهای عرفی، باورهای عامی، ویژگیهای فرهنگی و نظام حقوقی هر جامعه، نسبی است و تنها با مسامحهای غیرمنطقی میتوان یک نسبت آماری مشخص را بهعنوان آستانه آسیبشناختی جهانشمول طلاق عرضه داشت. البته شایان به ذکر است که پرهیز از ارائه چنین نسبت آماری، متضمن بیمعنا بودن مقایسه نسبت طلاق به ازدواج در جوامع مختلف نیست. مسلم است، به همان سیاق که آستانه طلاق با توجه به نسبیت جوامع و شرایط تاریخی- اجتماعی قائل است، مقایسه نسبت طلاق به ازدواج در جوامع یا دورههای مختلف، آبستن معانی ژرف جامعهشناختی است و چنین مقایسه ای میتواند به تبیین برخی تفاوتهای ساختاری و غیر ساختاری جوامع و دورههای مختلف منجر شود. بالا رفتن میزان وقوع طلاق از آستانه آن در یک جامعه یا ناحیهای، ممکن است قبل از هر چیز مقولهای کیفی باشد و بهنوعی در سطح جامعه احساس شود؛ احساسی که معمولاً وجوه و چگونگی آن چندان روشن و دقیق نیست. با تطبیق آماری و با مقایسه نسبت ازدواج به طلاق در نواحی مختلف یک جامعه در قالب زمانی واحد و یا مقایسه نسبت طلاق به ازدواج در دورههای زمانی متوالی در یک جامعه معین، میزان واقعیت نمایی احساس احتمالی مذکور، مورد وارسی کمی قرار میگیرد و ابعاد و کیفیت- نسبتاً مبهم آن در مقابله با اسناد آماری، روشن و احیاناً تصحیح میشود.
. Amato
. Myers, J. E. Madathil, J. & Tingle,L. R.
. Srivastav
. Singh
. Nigama
. Morgan
. Rindfush
. Bombas
. Brown
. Lindsey